دربی قراری افسون سرد باد برپیچ وتاب خش خش رنگین برگ و یاد
بر پچ پچ شنیده شده ازسرو دور دست گویا نشانی از امید هنوز، هست
در ردپای رهگذر وز چنگل کبود ارامشی که به خواب توفان نشسته بود
درنای جاودان، مسیر کوچ برگزید نی نامه ای بر نفس تالاب آفرید
شمشیر پرحرارت خورشید،نحیف و زرد سلطانیش سپرده به باران ابرورعد
اشکی ز گونه خونین لاله های دشت چکید روحی مسحیا، به کالبد خاموش خاک دمید
دگر زمین نشانی از مرگ نداشت رگهای ملتهبش سکوت برگ نداشت
شلاق حیات بخش سیل، التیام رود سودای جهنم و برزخ چنین فروکش نمود
چشمه دوباره زاده شدن آغاز کرد پروانه خیال بی پر وبال پرواز کرد
عصیان نمود باغ و جوانه گر گرفت صبو شکست ونگین شکفت،صد شگفت
غزل ز سینه عشاق توان ها ربود به هفت شهر کوچه معشوق دری گشود
مدتی ماه عاشق گل گشته بود
وصف عشقش به همه کس گفته بود
همه شب تا به سحر پاس بداشت
از هلال تا قرص کامل کم نذاشت
در دلش رویای آن گل خفته بود
به خیالش وقت شب گل خفته بود
می شد و شادان و خندان می نمود
در مسیر عاشقی آن می نمود
با خودش میگفت کاو یار من است
وقت غم او نیز غمخوار من است
من به برگ پاک او مجنون شدم
وقت خواب او چنین افسون شدم
او که در خوابش مرا مستم کند
وقت بیداری ز هیچ هستم کند
هرچه ماه می شد به گرد این زمین
از فراغ و خواب گل می شد غمین
ناگهان روزی بماند او بر زمین
تا بگوید جان گل من را ببین
چشم او بر روی آن گل اوفتاد
می شد او هر جا که میگشت آفتاب
بر خودش پیچید و نالید ناگهان
ظرف آنی ناپدید شد در جهان
کان همه عشقی که بر او داشتم
روز و شب او را خدا پنداشتم
عاقبت این از برایم شد پدید
قلب گل نرم است یا جنس حدید
ابر را خواند و بگفتش او همی
سوز دل را تو ببر سوی زمی
حرف من را گوش کن با سوز دل
مستقیم رو بر سر آن سنگ گل
رو بسویش گویدش ای بی وفا
پاسخ عشقم خدایی بود جفا
این همه شب تا سحر خواندم تو را
یک دمی حتی نپرسیدی چرا
رو بگویش این همه سوز دلم
بازگرد سمتم که من منتظرم
ابر هم بارید و باریدن گرفت
کوفت بر فرق گل و گردن گرفت
گفت از عشق غلیظ ماه شب
پاسخ عشقش بده ای بی ادب
گفت ای باران پاک و ای زلال
عشق ماه بوده تو گردیدی ز حال
رو بگویش کار من بوده عوض
نه گله دارد نه من دارم مرض
سوز دل گفتی و سنگ خواندی مرا
کی به سمت خود نظر کردی تو ماه
من فقط با یک عشق در صف شدم
آفتاب بود و منش اختر شدم
هیچ کس دیگر مرا نشناختست
رسم عاشق پیشگی این است و بس
نازنین یارم بدان وسعت مرا
می کشد سویش چطور مانم چرا
رو به پیشش خواندش ای سنگ ماه
تو مرا از خود چرا کردی جدا
هر شبی سوی تو مدی داشتم
عکس تو اندر دلم انداختم
ای دریغ حتی ز نیمی از نگاه
این همه عمر مرا کردی تباه
رو بگویش عاشق گل گشته ای
تا کنون چیزی ز شب بو خوانده ای
او تمام طول شب چشم انتظار
عطر می پاشد بیاید جان یار
تا کنون عشقی بدین سان دیده ای
در فسان و شعر و ادیان خوانده ای
سوز دل را در دل شب بو ببین
عاشقی را آنچنان در او ببین
رو بگویش دل من سنگ است ولی
در صف سنگدل ترینان اولی
06 02 90 2:00 خونه
جان جانانم بیا خسته است به جانت جان من
هجر تو جانم بگیرد یوسف کنعان من
جان جانانم بیا در کار خود تعجیل کن
این همه فسق و ریا را تا ابد تعطیل کن
من و تنهایی و شبهای گریه
سکوت و بغض خلوتگاه کهنه
من و فکر و خیالات نهفته
تمام عاشقی های نگفته
من و آن روزهای بی تو بودن
غبار بی کسی از دل زدودن
من و حجم عظیم بی کسی ها
شکفتن با همه دلواپسی ها
من و تنهایی و احساس ها سرد
به صورت خنده و در دل پر درد
من و استادگی با قلب شهره
شکستن در دل و ماندن به چهره
باز این دل با صدای گریه ام همساز شد*
باز تنها گشتم و زخم دل من باز شد*
باز یاد آن همه تنهاییم افتادم و*
باز با چشمان تر،آن خاطرات آغاز شد*
باز یاد آن همه عاشق شدن های محال*
باز عاشق گشتم و عشقم برایم راز شد*
باز آمد به سراغم آن همه احساس ناب*
بازجایت خالی و چشمان خیسم باز شد*
27 3 91 23:00 خونه