امسال نیز تا سپیده دم منتظرت بودیم...
تمام شهر را برایت آذین بستیم...
از هر طیف و هر مسلکی، همه و همه به انتظارت نشسته بودیم
چه روزهایی که به شوق آمدنت به شب رسید و چه شب هایی که در انتظارت به صبح....
تو را نه برای مال و مقام، نه برای جایگاه و شان و حتی نه برای خودمان، فقط تو را بخاطر خودت میخواهیم آقای خوبی ها
و این همان عشق به انتظار توست که ما را به زندگی مشتاق می نماید ای نجات دهنده...
به عشق آمدنت و بدون هیچ سمت و سویی و با هر عقیده ای جشنی گرفتیم و بی صدا صدایت زدیم...
و صدای سکوت ما آنقدر بلند بود که هزاران عاشق انتظار هم به استقبالت آمدند...
عاشقانی که فارغ از مهمانان و برنامه ها، تمام کاستی هایمان را تحمل کرده و نواقصمان را نادیده گرفتند تا فقط همصدایمان شوند
تا تو صدایمان را بشنوی...
و من هنوز در حسرت اینم که چرا نتوانستیم پذیرای مادری باشیم که پسرش برایت نذر آهنگ نمود...
آری شاید صدای ساز پسرک گیتار به دست فراتر از صدای ما بود و تو آنجا بودی...
23-3-93 14:36