۲۶
شهریور
آنگاه که شکوفه های بهاری همه جا را سپید می کنند
آنگاه که عطر بهارنارنج همه جا می پیچد
هنگامی که کودکی از ته دل می خندد
ناخودآگاه لبخند بر لبانم می نشیند
برای لحظه ای تنهاییم را فراموش میکنم
امالحظه ای، ثانیه ای و یا دقیقه ای بعد
لبهایم صاف، گلویم خشک و چشمانم خیس می شوند
سرم پایین و شانه هایم بالا می روند
تمام بغضهایم، دلتنگی هایم، بی کسی هایم و تمام فریادهایم در آهی خلاصه می شوند
بدون مقصد در خیابانهای شهر قدم می زنم
صدای کشیده شدن پاهایم به روی زمین فضای پاییز را برایم تداعی می کند
چشمانم به سنگفرش پیاده رو دوخته شده و دیگر خبری از شکوفه های بهاری نیست
همه صداها برایم گنگ می شوند
دیگر احساسی به خنده کودکان، عطر بهار نارنج، و حتی خاطره ای شاد ندارم
راستش هیچ ندارم
تو را به اندازه پهنه گیتی کم دارم
۲۶-۶-۹۳. ۰۰:۰۰