چلچلا- دل نبشته هایی از جنس شعر، نثر و ترانه

شعر- نثر- ترانه
چلچلا- دل نبشته هایی از جنس شعر، نثر و ترانه

این سایت حاوی دل نبشته های دوستان ما از سراسر دنیاست.
نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما همواره می تواند راهگشا باشد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۵
آذر

روزها خواهد گذشت
هم تو فراموش کرده ای و هم من
فراموش کرده ایم که برای با هم بودن چقدر تلاش کرده بودیم
دیگر یادمان نیست چگونه شبها با یاد هم تا سحرگاهان بیدار بودیم
دیگر خبری از آنهمه شور و هیجان نیست
آری
هم تو مرده ای و هم من
این نه ما، بلکه ما نماهایی است که در کالبد تکرار ایجاد شده
دیگر آن انتظار عجیب، آن تشویش با هم بودن مرده
کجاست آنهمه خواستن
کجاست آنهمه احساس
و چه بر سر مایی آمد که بدون هم زنده نمی ماندیم
آه ای آسمان
چرا بارانت دیگر شور و حالی ندارد
چرا آفتابت دیگر خاطره ساز نیست
و چرا هوایت همیشه گرفته است
چرا دیگر کسی انتظار حماقت از ما ندارد

چرا نمی توانیم آزادانه دوست بداریم

چرا نمیشود در چشمان کسی عشق دید

همه چیز عوض شده

کاش هیچ گاه آرزوی آینده نمیکردیم

تکراری از روزهای بی احساس

همه احساسمان در پشت درب تکرار جا مانده

دیگر خبری از شوق دیدار نیست

دیگر انتظار جذاب نیست

وه چه دنیای وارونه ای

دیگر مقصد وصال نیست

دیگر در سبد هیچکس سیبی از احساس نیست

همه جا به شدت هوس زده شده

همه چیز رنگ دگر گرفته

شاید ما همان جهنمی باشیم که بدان وعده داده شده

شاید باید نبود تا بود

اما دو صد حیف که بودنمان صرف نبود شد

کاش می شد بود و ماند

کاش تمام افعال حال بودند

و تمام دوست داشتنها حال استمراری

کاش عشق ها همچون افسانه ها ماضی بعید نبودند

و

کاش دیگر کاش ی نبود

۲۴-۹-۹۳

  • تخلص: بی نام
۲۱
آذر

گذشت و گذشت و رسیدم به سی

نبود و نشد همدم من کسی

خزان و خزان و خزان و خزان

همه فصل من بود و من نگران

چه غمها، چه اشکها، چه بغضهای سرد

کسی لااقل گوش به آنها نکرد

چه شبهای تلخی که در بی کسی

به سر شد ولی هیچ نامد کسی

کجایی تو یار غم بی کسی

کجایی، بگو پس تو کی می رسی

بیا تا کنم جان خود را فدا

بیا سمت من، بنده پرگناه

من از تو فقط این خواهش کنم

به من قدرتی ده ستایش کنم

ستایش خدای بزرگ و رحیم

خدای محبت خدای کریم

همان که مرا لطف بی حد نمود

نفس تا نفس بایدش می ستود

دریغا ازین عمر که بد کرده ام

چه گویم که الحق شرمنده ام

ز توست عرش عالم خداوند دل

منم ذره ای ناطق از آب و گل

تو رب دو عالم تویی رهنمای

منم رب خواهش به جنگ من آی

ز دریای لطفت همه باخبر

منم ذره ای پر گناه و شرر

همی خوانمت تا ببینم تورا

من بنده ات، نادم از هر گناه

خدایی و الحق مرا ساختی

ولی در نبردت به من باختی

خدای نیازم خدای نیاز

اگر می توانی به من تو نباز

مرا دیده ای ده که خواهش کنم

تو را ازته دل پرستش کنم

ز لطف خودت اینچنینم فزای

که تنها تو باشی مرا رهنمای

نباشد مرا بر کسی یک نیاز

حواسم به تو باشد اندر نماز

چنان مهر خود در دلم افکنی

ز حب جهانت مرا بر کنی

اگر من بخواهم نویسم نیاز

دو عالم بباشد به کاغذ نیاز

همه خواهمت من خدای نیاز

تو را جان منجی به من این نباز

۲۱-۹-۹۳ 13:23

  • تخلص: بی نام