نبرد با خدا
گذشت و گذشت و رسیدم به سی
نبود و نشد همدم من کسی
خزان و خزان و خزان و خزان
همه فصل من بود و من نگران
چه غمها، چه اشکها، چه بغضهای سرد
کسی لااقل گوش به آنها نکرد
چه شبهای تلخی که در بی کسی
به سر شد ولی هیچ نامد کسی
کجایی تو یار غم بی کسی
کجایی، بگو پس تو کی می رسی
بیا تا کنم جان خود را فدا
بیا سمت من، بنده پرگناه
من از تو فقط این خواهش کنم
به من قدرتی ده ستایش کنم
ستایش خدای بزرگ و رحیم
خدای محبت خدای کریم
همان که مرا لطف بی حد نمود
نفس تا نفس بایدش می ستود
دریغا ازین عمر که بد کرده ام
چه گویم که الحق شرمنده ام
ز توست عرش عالم خداوند دل
منم ذره ای ناطق از آب و گل
تو رب دو عالم تویی رهنمای
منم رب خواهش به جنگ من آی
ز دریای لطفت همه باخبر
منم ذره ای پر گناه و شرر
همی خوانمت تا ببینم تورا
من بنده ات، نادم از هر گناه
خدایی و الحق مرا ساختی
ولی در نبردت به من باختی
خدای نیازم خدای نیاز
اگر می توانی به من تو نباز
مرا دیده ای ده که خواهش کنم
تو را ازته دل پرستش کنم
ز لطف خودت اینچنینم فزای
که تنها تو باشی مرا رهنمای
نباشد مرا بر کسی یک نیاز
حواسم به تو باشد اندر نماز
چنان مهر خود در دلم افکنی
ز حب جهانت مرا بر کنی
اگر من بخواهم نویسم نیاز
دو عالم بباشد به کاغذ نیاز
همه خواهمت من خدای نیاز
تو را جان منجی به من این نباز
۲۱-۹-۹۳ 13:23
- ۹۳/۰۹/۲۱