کنج اتاق کوچکم مینشینم و به دوردستها خیره میشوم
زانوانم را در آغوش میگیرم و عاشقانه طلبت میکنم
آنقدر تو را در دل فریاد زدم که وقتی نامت می آید بی اختیار دلم میلرزد
آخر این چه بازی یکطرفه ایست که روزگار دارد
بانو
عاشقانه هایم برای توست
نبودت دلتنگم میکند ویادت دلتنگی هایم را پرپر...
بارها مرورت کرده ام
بارها...
مدام دنبال نشانه ای از تو بودم تا دنیایم را تقدیمت کنم
خاطراتت در ذهنم چروکیده
بس که مرورشان کردم
اما...
اما هربار که مرورشان میکنم تازه میشوم
رنگ میگیرم و زنده میشوم...
بانو
نمیدانی لبخندهایت با من چه کرد
نمیدانی رخت چگونه شاه دلم را کیش کرد
و میدانم که
یادت نیست محبتهایم را
میدانم که درپی هدفت بودی
هدفی که تمام نگاهت را ربوده بود
و تو چه میدانی ندیده شدن چیست
و تو چه میدانی نفهمیدن احساس پشت رفتارها چقدر تلخ است
چقدر تلخ...
تو چه میدانی
در اوج نفرت ناتوانی در نفرین کردن چیست
نامت که پشت هر واژه ای می آید...
وای وای بانوچه میدانی...
چه میدانی وقتی از تو لبریز بودم و تو مرا همچو کودکی نابالغ تصور کردی چگونه شکستم
چه میدانی شیرینیت با دیگران چقدر تلخم میکند
گاهی آنقدر از تو لبریز میشدم که از چشمانم بیرون میزد...
راستی بانو
یادت هست موقع نیازت چگونه مرا خواندی؟چگونه با من بودی؟
یادت هست عاشقانه هایم چقدر آرامت میکرد
و من در تلاطم بودم
در تلاطم خوشی زودگذر ماندن تو
یا اندوه از دست دادنت
آنقدر زیبا با تو هم احساس شدم که گویی منی نیست
و بعدها فهمیدم که منی نیست...
آه آه بانو
منی که بی آلایش خواندمت
تو را به خاطر خودت خواستم
منی که دنیایم بودی
و تو دنبال زرق و برق مصنوعی...
کاش جلای دلم را میدیدی
کاش ...
زانوانم خیس و خشک شدند
آرام در آغوش میگیرمشان
دردی عجیب میگیرند وقتی با یادتو در آغوش میگیرمشان
گویی آنها نیز میدانند بخاطر تولرزیدند و شکستند
آنقدر شکستم که خرده هایم همه جا جا مانده
اما دردهایم تنها با من ماندند
و چه درد عجیبی که یاد علتش آرامم میکند...
١_٣٠ ; ٢٠-٤-٩٢ ;خونه
دربی قراری افسون سرد باد برپیچ وتاب خش خش رنگین برگ و یاد
بر پچ پچ شنیده شده ازسرو دور دست گویا نشانی از امید هنوز، هست
در ردپای رهگذر وز چنگل کبود ارامشی که به خواب توفان نشسته بود
درنای جاودان، مسیر کوچ برگزید نی نامه ای بر نفس تالاب آفرید
شمشیر پرحرارت خورشید،نحیف و زرد سلطانیش سپرده به باران ابرورعد
اشکی ز گونه خونین لاله های دشت چکید روحی مسحیا، به کالبد خاموش خاک دمید
دگر زمین نشانی از مرگ نداشت رگهای ملتهبش سکوت برگ نداشت
شلاق حیات بخش سیل، التیام رود سودای جهنم و برزخ چنین فروکش نمود
چشمه دوباره زاده شدن آغاز کرد پروانه خیال بی پر وبال پرواز کرد
عصیان نمود باغ و جوانه گر گرفت صبو شکست ونگین شکفت،صد شگفت
غزل ز سینه عشاق توان ها ربود به هفت شهر کوچه معشوق دری گشود
امروز که دوستم پرسید مشکلت حل شد، بی اختیار پرسیدم کدام؟!
گفت همان که گرفته بودی ....
نمیدانم خدا را شکر گویم یا خودم را لعنت...
خدایا شکرت که هنوز مقتدر به نظر می آیم
اما...
لعنت به ...
لعنت به تنهایی
به درک نشدن
به شنیدن و شنیده نشدن
لعنت به زودگذرها
به دوستی های زودگذر
به عشق های زودگذر ...
لعنت به نفهمیدن ها
که صدها بار فهمیدنم مرا سوزاند
لعنت به نقش ها، نقاب ها و دورویی ها ...
لعنت به دورو ای که سجده نکرد
لعنت به سجده ای که دورو کرد ...
لعنت به بی ارزشی هایی که تمام ارزش هایم را بی ارزش کرد
حال من خوب است اما گذشته ام پرافسوس و آینده ام مبهم
راستی دوست من سوالت چه بود؟
8-4-92 20:30 خونه