مایه دلگرمی قلب خزانم می رود
نور شبهای سیه آرام جانم میرود
دلبری کاو برده از چشمان من نور شبان
تک چراغ خانه ام آن مهربانم می رود
آن که می پنداشتم او را همانند خدا
علت آرامش روح و روانم می رود
او که آغوش مرا بی دلبری دانسته بود
سوی من نامد ولی با دیگرانم میرود
گر که با بهتر ز من میرفت، ایرادی نبود
غصه ام اینست که با نامهربانی می رود
من چه گویم از دل رنجیده ام در این زمان
دلبر شیرین لبم جانان جانم می رود
آنچه او می خواست در دستان او افتاده بود
تک دلیل بودنم آن بی کرانم می رود
او برفت و زندگی بی او برایم هیچ نیست
من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
1-7-92 خونه 00:00
از بی کسی این دل ز تب و تاب فتاده
آن کس که تپش داد چرا تاب نداده
بیچاره ی دل روز و شبش در طلب یار
خون خورد و برون داد نگفت هیچ ز اسرار
از بی کسی و غصه و اندوه چه ها رفت
کان گونه دلی شاد بدین گونه فنا رفت
آن خوش سخن می طلب مجلس عشاق
خونابه دل خورده و خود را زده شلاق
هر کس که دلی خواست به دریا بسپردش
دریا به درون برد و برون زد به کنارش
ما در طلب یار به آتش برسیدیم
روزی به خود آییم که آخر برسیدیم
3-7-92 خونه 00:00
بسی گفته ای تو در این بیست و چند
که عاشق کجا بود و معشوقه چند؟
همی خواندمت ای عزیز پسر
چو عشق آمدت می رود هوش سر
تو گفتی که اینها همه سادگیست
سخن گفتن از عشق دیوانگیست
گذشت آن زمان و بگفتی زیاد
الهه رسید و سرت رفت به باد
که این بهترین انتخاب من است
خدای زنان در رکاب من است
کجا این بسان زنان دگر
رسیده کنون یک زمان دگر
کنون تا زمانی که او با من است
زمین و زمان از برای من است
صدایش مرا آسمان می برد
نگاهش به غمزه جهان می خرد
بخندیدم و گفتمت ای جوان
کجا پس شده خنده به دیگران؟
تو و آنهمه ادعا پس چه شد؟
دهانت به لیلا رسید، بسته شد؟
بیاموزمت درس از این کتاب
چو عاشق شدی، می شوی خود کباب
به یادش چه تن ها که از دل رود
کنارش، زمین آسمان می شود
بیا گوش ده این سخن را جوان
بپرس حاصل و عاقبت از سران
اگر عشق او در دلت اوفتاد
زبان سرت را بباید گشاد
چو دل بر سرت دیده بانی کند
تو راعاقبت بی نشانی کند
جهان مملواز گرگهایی، که خون آدمی زادی بنوشند
و بر روی زمین تا می توانند برای سلب آزادی بکوشند
به راه قدرت و کسب قلمرو، قطاری از صف تابوت بر پاست
و بر روی دل خونین این دیر هزاران ناله ی سنگین بر جاست
طنین واژه ی رویایی صلح به وقت جنگ تنها یک زبانست
نوای گرم آتش بس آنجا، سکوتی سردهمچو تازیانست
دمکراسی،حقوق خلق خواهی سراب مردمان طالع بین است
و در پشت نقاب کدخداها، جذام مهربانی در کمین است
برادر با برادر آنچنان سرد که گویی آشنایی در زمین مرد
گل خوش رنگ باغ همنوایی به بوران قساوتها پژمرد
به شیپور عدالت می دمیدند
همان هایی که جانها را دریدند
به جرم رنگها ودین وافکار
چه سرها بی گناه رفته است بر دار
به حکم ثروت وطلای زیرین
به استثمار رفته ملک دیرین
لباس میش ها تن پوش کفتار
نگهبانان به خوابی خوش گرفتار
به هر گوشه ز دنیا قصه اینست