امروز که دوستم پرسید مشکلت حل شد، بی اختیار پرسیدم کدام؟!
گفت همان که گرفته بودی ....
نمیدانم خدا را شکر گویم یا خودم را لعنت...
خدایا شکرت که هنوز مقتدر به نظر می آیم
اما...
لعنت به ...
لعنت به تنهایی
به درک نشدن
به شنیدن و شنیده نشدن
لعنت به زودگذرها
به دوستی های زودگذر
به عشق های زودگذر ...
لعنت به نفهمیدن ها
که صدها بار فهمیدنم مرا سوزاند
لعنت به نقش ها، نقاب ها و دورویی ها ...
لعنت به دورو ای که سجده نکرد
لعنت به سجده ای که دورو کرد ...
لعنت به بی ارزشی هایی که تمام ارزش هایم را بی ارزش کرد
حال من خوب است اما گذشته ام پرافسوس و آینده ام مبهم
راستی دوست من سوالت چه بود؟
8-4-92 20:30 خونه
چقدر سخت است که از بیرون نفوذناپذیر بودن و از درون شکننده
اینجا قوانین زمینی معنا ندارند
دیگر فشار وارد شده بر یک جسم با فشار خارج شده از آن برابر نیست
اینجا فشارها به درون جذب شده و از گوشه چشم در دل تنهایی خارج می گردند
اینجا فشار وارد شده به جسم اثر نمی گذارد بلکه این روح است که متاثر می شود
اینجا انرژی از نور حاصل نمی شود بلکه این نور است که از انرژی درون حاصل می شود
اینجا می توان همبازی کودکان بود و با چاه درد و دل نمود ولی آنقدر غنی شد که هماورد نداشت
اینجا انرژی درونی حاصل چرخیدن حول محور خود نیست بلکه حاصل چرخیدن حول محور اوست
اینجا برخورد با ذرات دیگر متوقفت می کند اما برخورد با خود تو را به نور می رساند
باری
اینجا همه چیز فرق دارد
اینجا بیرون آسان است و درون سخت
و
چقدر سخت است مرد بودن
خونه ۹۱/۱۰/۰۵. ۲۳:۳۰
صدای زلزله دلم را کسی نشنید
دوستی ها شکستند و دوست داشتن ها تحقیر شدند
آوارهای بجا مانده رنگ زندگی ندارند
خبر از هیچ گروه نجاتی نیست
تنها صدای خفیف تپش است که به گوش میرسد
نه حرکتی می توان کرد و نه حتی کورسویی
می دانم که زیر طبقاتی از صداقت مدفون شده ام
و هم او بود که صدایم را قطع کرد
باز هم تورا میبینم نازنینم
و باز هم در ندیدن ها دیدمت
تو تنها بزرگی هستی که تو خطاب می شوی
با همه کوچکیم تو را می ستایم
مرا بسوی خود بکش ای آشنای دردها
بگذار ظرفم از چشمه تو پر شود
نه به چشم دیگری
صدایی آمد
به سویت می آیم
نورت را احساس میکنم
نه
نه
نمی خواهم زنده بمانم
درخت مورد علاقه من درختی است با نام غرور
درختی که سالیان سال تنها مانده
و هر از چند سالی رهگذری با تبر به جانش میفتد
و میگذرد...
باز هم در تنهایی رشد می کند و باز هم رهگذری می آید...
باری
نه رهگذران رفاقت می دانند و نه تبر چوبش را می شناسد
نمی دانم این تکه های غرورم است که به جانم میفتند یا تکه های دلم که رهگذر را دوست می دارند....
21-05-91 خونه
چقدر بودنت را کم دارم....
تو را بجای تمامی نامردمی ها میخواهم
تو آن احساس غریبی که آرامم می کند
تو همان امیدی که بخاطرت تحمل ها کرده ام
تو را آنگونه که قلبم می تپد دوست دارم
ای درد دوست داشتنی من
کجایی تا سر به درگاهت نهم
اشارتی بنما
من همه خواهم آمد
بخاطر گریه های نیمه شب
بخاطر بالشت های خیس
تو را به همه تنهاییم سوگند می دهم
بیا
بیا و مرا در آغوشت بگیر تا هق هقم آرام گیرد
بیا تا حسرت تمامی آغوش هایی که حس نکرده ام را برایت بازگو کنم
بیا ای عشق من
بیا تا همه ساعات از آن ما گردند
بیا و این حال عجیب عصر جمعه را از روزهایم برکن
شب ها با یاد تو دورانی داشتم
یادت هست؟
یادت هست آن شب های سرد زمستان که زیر پتو صدایت می کردم؟
یادت هست زیر دوش برایت گریه می کردم؟
تو امید همه فرداهای منی
بیا
بیا تا دنیا آرام گیرد
بیا تا همه ببینند گوهرم را
بیا تا از زیر بار پچ پچ ها و تیر نگاه ها نجات یابم
بیا تا دیگر دیوانه خوانده نشوم
تا دیگر نگویند لیاقت ندارم
تو تنها امیدمی در همه این ناملایمتها
امید من مرا بخوان
مرا بخوان و با خود از این شهر دروغ زده ببر
مرا ببر به جایی که نه دروغی باشد و نه خیانتی
25.10.91 00:00 خونه